اگر کسی به ما بگوید: خودکارم را گم کردهام؛ تعجب نخواهیم کرد. اگر از کسی شنیدیم که پسرش را گم کرده است هر چند ناراحت خواهیم شد اما برایمان خارقالعاده نخواهد بود. حتی وقتی کسی میگوید: خودم را گم کردهام؛ باز هم تعجب نمیکنیم. چون برداشتهای مختلفی میتوان از حرفش کرد. اما اگر کسی بگوید دینم را گم کردهام چه؟ باز هم تعجب نمیکنیم؟ باز هم میگوییم: توکلت به خدا باشه. انشاءالله پیدا میشه یا اینکه هاج و واج میمانیم که طرف چه میگوید؟ شاید این سوال برایمان غیرمنتظره باشد اما پرسش اکثر ما همین است؛ من دینم را گم کردهام؛ دین من کجاست؟
روی پیشانی نظام ما، نام اسلام نوشته شده و حاکمان نظام، اهل تقوا هستند و دغدغه دین دارند. در توزیع امکانات دولتی اولویت ازآن طرحها و برنامههای مذهبی است؛ از پروژههای بزرگ سینمایی با بودجههای کلان گرفته تا نشر کتاب. هیئتهای مذهبی ما هر سال پرشورتر و شکیلتر برگزار میشود. در اعیاد مذهبی، شهر را آذین میبندیم. سرمشق سیاستهای آموزشی کشور از ابتدایی تا دانشگاه، آموزش اسلامی است. روحانیون را به مدارس میفرستیم و معاونتهای فرهنگی دانشگاهها را به آنها میسپاریم تا پرورشمان هم اسلامی باشد. همه ادارهها و کارخانهها و دانشگاههایمان حراست دارند تا با رفتار غیر اسلامی کارکنان برخورد کنند. خلاصه همه تلاش میکنند تا همه چیز از مدل ریش بازیکنان فوتبال و زندگی خصوصی آنها گرفته تا استخدام در ادارهها، اسلامی باشد. اما اگر کسی بدون هیچ ذهنیتی چند روزی مهمان شهر ما باشد آخرش نخواهد فهمید دین ما چیست و کجاست. چون ما دینمان را گم کردهایم.
نمیدانیم دینمان کجاست؟ در بازاری که ربا و کمفروشی و گرانفروشی با قسم به مقدسات حلال میشود؟ در ادارههایی که کمکاری سنت کارمندانش است و قانون، درون قاب خاتمکاری شده، زینت دیوار اتاق رئیساش؟ در مدرسههایی که مبادله فیلمهای مستهجن، گفتنیترین تفریح دانشآموزانش است؟ در خیابانها و پیادهروهایی که فحش و دروغ و چشمچرانی از در و دیوارش میبارد؟ در روزنامههایی که با تیتر اولی از تهمت و افترا روی کیوسک میروند؟ یا در مساجد و حسینههایی که غیبت از تعقیبات مستحب است؟ در دادگاههایی که پر از خانوادههایی است که در آستانه فروپاشی هستند؟ در شهری که فحشا مثل آبگرمکن روشنی که به درجه 90 رسیده باشد بیسروصدا داغتر میشود و به انفجار نزدیک، دین کجاست؟ وقتی سوءظن به یکدیگر با لبخندی بر چهره، اصل اول ارتباطمان است دین چه رنگی میشود؟ در شهری که شبها چراغ همه خانههایش روشن است اما در زیر سقفی، پدری از سفره افطار بیرنگ و لعابش سرش را پیش دختر 9سالهاش پایین میاندازد و در زیر سقفی دیگر پسری با دلبرکانش شبنشینی دارد؛ دین چه شکلی میشود؟
ما 5 وعده نماز میخوانیم و روزه میگیریم و خمس میدهیم و سینه میزنیم. به زیارتهای مختلف میرویم. بعضیهایمان اهل منبر و محراب هستیم. اکثر ما پای تنها رسانه تصویری کشورمان مینشینیم که همه تلاشش را برای تربیت نسلی اسلامی انجام میدهد. جامعه اسلامی آرمان حاکمانمان است. اما زیر پوست شهر، همه ما دینمان را گم کردهایم.
یاد مقالهای افتادم از محمد قوچانی به نام سکولاریسم نقابدار.